یادش بخیر ایامی مدرسه می رفتیم از معلمامون خیلی می ترسیدیم
آخه خیلی بیرحم بودن با چوب کابل کمربند هرچی که بیشتر درد داشت کتک میزدند
ولی یکی از معلمامون (ابراهیم آتشک)کمتر از کابل وکمربند....استفاده می کرد بیشتر از دست (سیلی)و تنبیهات روحی استفاده میکرد.
یادمه یه روز فصل امتحانات عصر رو پشته پشت خونه یحیی داشتیم چوکلی بازی می کردیم سرگرم بازی بودیم که صدای موتورش شنیدیم هر کدوم از بچه ها جایی فرار کرد و قایم شد پسر خاله ام وحید پرید داخل کرم یحیی منم که هرچی می گشتم جایی پیدا نمی کردم دویدم دنبال پسر خاله ام دوتایی رفتیم داخل کرم درپوش کرم(جوال)انداختیم پایین منتظر بودیم تا رد بشه بیاییم بیرون غافل از اینکه ما رو دیده بود .
اومد موتورش زد جلو کرم با چند تا از دوستاش همونجا ایستاد و شروع به صحبت کرد اصلا به رو خودش نیاورد که ما داخلیم ما هم از ترس جرات نفس کشیدن نداشتیم داشتیم خفه می شدیم بعد از حدود نیم ساعتی در کرم باز کرد گفت بیاین بیرون با هزار ترس و لرز اومدیم بیرون گفت برین کتابتون بخونین وای بحالتون صبح نمره کم بگیرین
رفتم خونه هرچه می خوندم و هرچه می خاروندم
باور کن اون شب کک های داخل کرم که افتاده بودن بجونمون تا صبح نذاشتن نه بخونم نه بخوابم
بعد از یه مدتی همون معلم شد داماد عمه ام اگه جلوتر میدونستم کمتر ازش حساب میبردم
(خاطرات کودکی با تموم سختیهاش یادش بخیر)
نظرات شما عزیزان: